محل تبلیغات شما



نیکان عزیزم‌

پسر خوبم

الان اینا رو برات مینویسم ساعت پنج صبحه

دیروز واکسن چهار ماهگیتو زدیم و طبق پیش بینی من اونچه ک نباید شد

تب شدید و درد خیلی زیادی داری به حدی که پای چپت رو حتی ت هم نمیتونی بدی

خیلی بی قراری و انقد گریه کردی ک راه تنفست هم گرفته و شیر نمیتونی بخوری

امشب که سرت رو میچرخوندی دنبال شیر ولی نمیتونستی بخوری حس کردم در مونده ترین ادم این کره خاکی هستم

فهمیدم چقدر سخته گرسنه باشی و مادر هیچ کاری ازش بر نیاد

نیکانم صدای گریه ات که بلند میشد قلبم تیر میکشید

امشب تا الان هر چند دقیقه تلاش میکنم تبت رو کنترل کنم، تو خوابی و هر چند دقیقه بیدار میشی و گریه میکنی، بدنت هم عین کوره میسوزه

نمیدونم صبح میرسه یا نه اما به دلم افتاده نور آفتاب که بیفته تو حیاط تو حالت خوب شده

امشب از سخت ترین شبای زندگی چهار ماه ات بود عزیزم

تو هیچوقت شبها بیدار نمیموندی وای ک بمیرم برات امشب چقدر بدحال بودی که خوابت اینطوریه

صورت خوشگلت دوباره لاغر شد‌ و کلی وزن از دست دادی مامان من چیکار کنم با این واکسن ها که این بلا رو سرت میاره

اخ ک از الان واکسن شش ماهگی نشسته به کمینمون خدا کمک کنه

نیکان عزیزم

هر دو مریض شدیم و تو علاوه بر اینکه سرما خوردی و در حال درآوردن دندون هستی ختنه هم شدی

دیشب خیلیییی سخت گذشت خودمم حال نداشتم ولی خودمو یادم رفته بود موقعی که بایا خواست سرم بزنه بهم فهمیدم تازه چقد حالم بده رگام گم میشد و پیدا نبود یه بارم رگمو پاره کرد فشارم خیلی پایین بود

امروز حالت بهتره خداروشکر اما از غروب کمی بیقراری میکنی عزیزم

نیکان عزیزم بعضی وقتا از شدت محبتی که بهت دارم میترسم اما امروز فکر میکردم این همون عشق مادر به فرزنده و اگر  تا این حد تو رو دوست نداشتم قطعا نمی‌تونستم ایمقد مراقبت باشم تا حالت خوب بشه، نمی‌تونستم شب بیدار بشم تا گرسنه نمونی، چندین بار تا صبح بغلت نکنم وشیرت ندم و خوابت نکنم. نمی‌تونستم برات شعر نخونم تا آروم بشی

خلاصه که به خاطر عشقی که خدا گذاشته تو دلم از تو شکرش میکنم عزیزترینم

 

 

 

 

 


نیکان قشنگ و مهربونم

امروز بردیمت برای ختنه.خیلی گریه کردی مامان جان

 

خیلی غصه خوردم دیدمت ک تنها موندی رو میز اتاق اون اقایی ک میخواست ختنت کنه جیگرم برات کباب شد

 

خدا میدونه چندین شب بود ک قبل خواب به این کابوس فکر میکردم

اخ نیکان طاقت ندارم کوچیکترین دردی بکشی اما تنهایی امروزت بیشتر جیگرمو سوزوند

خدا رحم کنه به دل من طاقت دوریتو ندارم

کابوس واکسن چهار ماهگیت هم با منه

مادر بودن سخت ترین کاریه تو عمرم بهم سپرده شده عزیز دلم.اونقدر سخت ک احساس میکنم برا انجام وظایفش اندازه ده تا مرد باید قوی باشم.

همیشه بخند عزیزترینم من غم تو ببینم می میرم مامان جان

 

 


سلام

امشب تنهاییم من و نیکان

ب شکل وسواس گونه ای دچار حساسیت ب نیکان شدم

ب واکسن چهار ماهگیش فکر میکنم، ب ختنه کردنش، به اینک خدای نکرده اتفاقی بیفته براش، به اینکه حتی طاقت ندارم ی لحظه ناراحت باشه یا مریض بشه

این فکرا واقعا اذیتم میکنه و نگرانم

ب این فکر میکنم ک اگ نیکان چیزی بشه من چیکار کنم

می‌دونم ک این فکرا افکار شیطانیه

از طرفی میگم خب حتما همه مادرا این حس ها رو دارن یا نکنه من وسواس فکری گرفتم

اه نیکان یه تیکه از وجودمی

انگیزه نفس کشیدنی عشق من و بابایی

راستی چرا تنهاییم باز با وجود خستگی خوابم نمیبره انگار دلم گرم نیس ک بخوابم با وجود رسول حالمون بهتره

کلی حرف داره تو مغزم چرخ میزنه باید ی فکری ب حال خودم کنم ب روی خودم نمیارم ولی وضع جالبی ندارم از نظر روحی

و این سرکوب احساسات درونیم برا اینکه کسی نگه افسردگی بعد زایمان گرفتی داره بیشتر ازارم میده

خدایا شکرت بابت همههههههههه چیز بهترین


سلام و صد سلام این روزها اتفاق های جدیدی افتادن که به ترتیب اشاره میکنم

۱. نیکان دو ماهه شد و به تبع اون واکسن دو ماهگی زد، واکنشش نسبت به واکسن خیلی شدید بود و من و رسول سخت ترین روز زندگیمون با نیکان رو تحربه کردیم.

هم موقع واکسن زدن بچم خیلی دردش اومد و هم بعد از اثرگذاری خیلییی بی قراری کرد تا جایی که نیکان ک هیچوقت خواب شبش مشکل نداشت تا چهار صب چنان گریه میکرد که منم از شدت ناراحتیم همراهش بلند بلند گریه میکردم

بدنش دایم میپرید و تب داشت و تا میخواست بخوابه پرش پاش دردش رو بیشتر میکرد، انگار که بیشتر ترسیده باشه عصر اون روز دو ساعت گذاشتمش روی سینم و پشتش زدم و توی بغلم خوابش برد خلاصه نگرانیم برای واکسن بعدیش خیلی زیاده خیلییی

۲. چند روزی دقیقا قبل از واکسن نیکان دچار افسردگی شده بودم و هر روز غروب ک میشد با بهونه های بیخود گریه کیکردم و اطرافیانم رو اذیت میکردم تا جایی ک هم رسول هم مامان بابام رو ناراحت کردم انقدر روی نیکان دچار وسواس شده یودم ک کسی جرات نداشت بغلش بگیره با مقداری تلنگر به خودم تونستم کمی کنترل رفتارمو دست بگیرم.

۳. گوشی رسول در اقدامی نازیبا شکست و وسط این وضع نا به سامان محبور شد گوشی جدید بخره البته تقدیمش کرد به من ب عنوان کادو سالگرد ازدواج ، راستی یک هفته دیگه چهارسال از عقدمون میگذره ولی به خاطر محرم قصد انجام مراسم خاصی ندارم.

گوشی جدید جون میده برا عکس گرفتن از نیکان, اولین خنده هاشو با کیفیت عالی ازش ثبت کردم و روزی پونصد بار نگاش میکنم

۴. هر چقدر به نیکان نگاه میکنم سیر نمیشم دوست دارم از دوست داشتنش خودمو منفجر کنم هر روز کارای جدید انجام میده اخ خنده هاش نگم نگم خیلی نمکیه

فکر نمیکردم پدر مادر شدنمون اینقدر شیرین باشه و‌نیکان تا این حد دلبر باشه

دروغ چرا تا به بودنش عادت کنیم مقداری از هم فاصله گرفتیم فاصله نه ک سرد بشیم نه بلکه افتادیم روی دور تند زندگی    بدو‌بدو‌ شام و ناهار پختن، به بچه رسیدن مهمونا رو راه انداختن و خیلی مسیولیت های دیگه ک با اومدن نیکانم بهمون اضافه شد و البته شیرین و دل نشین هم هست

تازه داریم خودمون رو سازگار میکنیم و هر روز چالش‌های جدید رو پشت سر میذاریم.

و اما نیکان

این روزا نگاهمون به هم میفته چشم تو چشم هم نگاه می کنیم و تو خوب منو میشناسی اخ نیکان لبخند میزنم بهت و تو هم در حالی ک میخوای لبخندتو بخوری خندت میگیره و چشم تو چشمم میخندی، تا خودت بابا نشی نمیتونی حس من و رسول نسبت به خودت رو درک کنی

زیر دستاتو میگیرم و پاهاتو یکی‌یکی بلند میکنی تا قدم برداری تو فوق العاده ای مامان جان

صدای منو میشناسی و تو بغل بابات حس عجیبی داری ک حتی وقتی بغل منی اونقد آروم نیستی وقتی بغلشی کیف میکنی و خوابت می‌بره اونم انقد خوشمزه باهات حرف میزنه ک من دلم ضعف میره، از ریز و درشت اتفاقات خونه خودمون برات تعریف میکنه و تو گوش میدی خیلی کیف میده

این حالمون خوبه و ب خاطر بودنت خدا رو شکر می کنیم

عاشقتم مهربونم


ده سال پیش این ساعت شاید در حال استراحت و در انتظار اعلام نتایج کنکور بودم . شاید در حال چرت زدن بودم.نمیدونم اما قطعا سرنوشت ده سال آينده خودم رو نمیتونستم اینطور ک الان هست پیش بینی کنم.

شاید همون موقع سرنوشت رقم خورد.بهداشت محیط ورودی هشتاد و نه قم.تحصیل، دوستای خوب، ازدواج، حاج اقا مزروعی، شغل و خیلی چیزای دیگه

اما امروز ماحصل همه اون اتفاقا به دنیا اومدن نیکان هست ک کنارم آروم خوابیده و هر از گاهی لبخندی از سر رویاهای نوزادی ب لب میاره و من سراسر وجودم ذوق میشه از دیدنش

دوره بارداری و بعد مرحله دنیا اومدنش هر چقدر سخت بود حالا به چشمم مثل عسل شیرین شده وقتی میبینم با صورت گرد و لبای قنچه شده اش داره آواز زندگی سر میده.

نمیدونم خدا براي ده سال اینده ام چه چیزهایی رقم زده اما با تمام وجودم شکرش میکنم به خاطر همه این نعمتهایی که نصیبم کرد و هیچوقت دست رد به سینه ام نزد اگرچه لايق نبودم و نیستم اما دم خدا گرم که لطف خودش رو در حق مم و رسول تموم کرد.

نیکان عزیزم به خونه ی کوچک و با عشق ما خوش اومدی الهی هیچوقت رنگ غم رو روی صورتت نبینم عاشقتم مامان جان

به تاریخ یازده تیرماه نود و هشت مصادف با نه روزگی نیکان


فقط و فقط شیش روز مونده ببینمت.میدونم این مسیر سخت هنوز ب اخر نرسیده، تازه شروع مسئوليت، شب بیداری، دلشوره های مادرونه و خیلی چیزای دیگه اس ک تا اخرین لحظه عمرم قراره ادامه داشته باشه.

راستش خسته ام از دردای گاه بی گاه این روزام.امروز خواستم خونه رو برا اومدنت اماده کنم هنوز دو ساعت کار انجام نداده بودم ک دیدم دیگه نمیتونم و ب مامانم گفتم بیاد کمکم، بيچاره کلی کار کرد برام، خسته شد.

اونم منتظر بیاییااا همچین ته دلش داره ضعف میره ولی ب روی خودش نمیاره.شما باعث شدی مامان من مادر بزرگ بشه آخه

اره خلاصه امروز از شدت کمر درد کم مونده بود بزنم زیر گریه، یه استامینوفن ساده هم خوردم ولی افاقه نکرده، دارم بال بال میزنم ب معناي واقعی

از ورم پاهام نگم ک شبيه بالش شده ی جور عجیبی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بهداشت عمومی 96 بازرگانی هادی چوب oveis hosna